هم سلولی...
امروز خاطراتت را
توی بشقاب با قاشق له میکنم
بعد لابلای دندان هایم
انچنان میفشارمت تا دنده هایت خرد شود
بعد می نشینم
روی مبل
یک بستنی از همان هایی که دلت را اب می اندازد
خواهم اورد چند میوه...چند رنگ
اهان ...
اما ....اما
راسش برای تو خریدمش ...نوش جانت...مراقب باش اروم
میلش کن ...مگذار زود تمام
شود لذتی که از دیدن خوردنت...قولش را به این دل لعنتی داده بودم/
نظرات شما عزیزان:
❥.FAR.❤.HAN.❥ + جمعه 18 شهريور 1394 C.m
/ 17:24 /